جدول جو
جدول جو

معنی علف دان - جستجوی لغت در جدول جو

علف دان
(عَ لَ)
انبار علف و کاه و غله. (ناظم الاطباء) ، مخلاه. توبره. (منتهی الارب) ، معده علف خوارگان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
علف دان
(عَ لَ)
دهی است از دهستان عبیدلی بخش لنگۀ شهرستان لار واقع در 150 هزارگزی باختر لنگه و 2 هزارگزی راه فرعی بندرلنگه به مقام. در دامنۀ کوه قرار دارد و هوای آن گرمسیر و مرطوب و مالاریائی است. دارای 89 تن سکنه. آب آن از چاه و باران به دست می آید. محصول آن غلات و خرما است. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
علف دان
توبره، کاهدان، دام کم (کم معده) انبار علف و کاه و غله، توبره، معده علف خواران
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علی داد
تصویر علی داد
(پسرانه)
علی (عربی) + داد (فارسی) داده علی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
قلک، قلّک، ظرفی با سوراخ تنگ که در آن پول پس انداز می کنند، غولک، غوله برای مثال خانۀ غولند بپردازشان / در غله دان عدم اندازشان (نظامی۱ - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
انبار غله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثفل دان
تصویر ثفل دان
جای ثفل، ظرفی که در آن اخلاط سینه و آب دهان بیندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الف داغ
تصویر الف داغ
خطی که به شکل الف از اثر داغ یا تازیانه در پوست بدن پدید آید
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
دهی از دهستان بازیافت است که در بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع است و 120تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. سکنه 1456 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
داغی که بصورت الف سوزند. (آنندراج). نشانۀ داغ بر تن یا اثر تازیانه و چوب و مانند آن که بدرازاباشد: احمدشاه و افغانان به ماتم مقتولان الف داغها بر سینه کشیده. (مجمل التواریخ گلستانه).
حلقه های دیدۀبینندگان زنجیر شد
چون الف داغ بتان شد جامۀ پیری مرا.
وحید (از آنندراج).
- الف داغ کردن کسی را، داغ کردن تن کسی یا تازیانه و چوب زدن چنانکه اثر آن چون الف بماند.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
الفت دادن. مونس کردن. خوگر کردن. سازوار گردانیدن. دوست گردانیدن. رجوع به الف و الفت شود: ایلاف، الف دادن. (تاج المصادر بیهقی) :
لطف باری این پلنگ و رنگ را
الف داد و برد از ایشان جنگ را.
مولوی.
لطف حق این شیر را و گور را
الف داده ست این دو ضد دور را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فِ فِ)
ظرفی که در آن فلفل ریزند. از: فلفل + دان، پساوند مکان
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خواجه علی جان، وی از بزرگان خراسان بود. و در سال 928 هجری قمری از جانب امیرخان، با چند تن از بزرگان دیگر نزد طهماسب میرزا رفت. (رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 594 شود)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ)
ابن صالح بن ابی لیث بن اسعد بن فرج بن یوسف طرطوشی دانی، مشهور به ابن عزالناس و مکنّی به ابوالحسن. فقیه و اصولی و ادیب و شاعر بود. وی در سال 508 هجری قمری در طرطوشه متولد شد و در رمضان سال 566 هجری قمری در دانیه به قتل رسید. او راست: 1- شرح معانی التحیه. 2- کتاب العزله. (از معجم المؤلفین بنقل از التکملۀ ابن ابارص 668. الدیباج ابن فرحون ص 212. نیل الابتهاج ص 199)
لغت نامه دهخدا
(غُلْ لَ / لِ / غُ لَ / لِ)
کوزه ای را گویند که سر آن را به چرم خام بگیرند و در میان آن سوراخی کنند، و راهداران و تمغاچیان دارند تا زری را که از مردم بستانند در میان آن کوزه بیندازند، و در بعضی مزارات و بقعه ها مجاوران و خادمان مثل کوزه دارند و زری را که مردمان به طریق نذر بیاورند در آن اندازند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی غلک است و آن کوزه ای باشد که سر آن را به چرم گیرند و سوراخی در آن چرم کنند و تمغاچیان و راهداران و قماربازان و غیرهم زری که از مردم گیرند در آن ریزند، و با ثانی غیر مشدد هم به نظر آمده است. (برهان قاطع) (از آنندراج). غولک دان. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). غلّک. قلک، به معنی زمین و گورستان نیز آمده است. (انجمن آرا). رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(غَلْ لَ / لِ غَ لَ / لِ)
انبار غله. (ناظم الاطباء) :
صحبت چو غله نمی دهد باز
جان در غله دان خلوت انداز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ دَ / دِ)
عیب داننده. آنکه عیب مردم شناسد. (فرهنگ فارسی معین) :
ما همه عیبیم چون یابد وصال
عیب دان در بارگاه غیب دان.
عطار.
عیب های سگ بسی او می شمرد
عیب دان از غیب دان بوئی نبرد.
مولوی.
نعوذباللّه اگر خلق عیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
پر خو هم آوای پرتو فاکون (گویش گیلکی) کنور چاشگاه غول غوله غلک پارسی است غولک انبار غله. یا غله دان عدم. زمین ارض. کوزه ای که سر آن را بچرم خام گیرند و در میان آن سوراخی کنند و پول درآن ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیف دان
تصویر لیف دان
پیشندان، زکابدان آمه (دوات)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب دان
تصویر عیب دان
آکدان آنکه عیب مردم را شناسد
فرهنگ لغت هوشیار
داره دهره آنکه علف چیند، ابزاریست مانند داس که به وسیله آن علف و یونجه را چینند، چیدن علف. یا موسم علف چین. فصل چیدن علف، قسمتی از زمین سراشیب بین دو بخش زمین زراعتی یا قابل زرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف خاج
تصویر علف خاج
گیاه خاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف خون
تصویر علف خون
گل خون از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف زار
تصویر علف زار
مرغزار چرا گاه شوند زار زمینی که در آن علف بسیار بود چراگاه مرتع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف ساس
تصویر علف ساس
بوگیان ساسکش از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف ماه
تصویر علف ماه
گیاه ماه ماهگیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علم دین
تصویر علم دین
دینشناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف چای
تصویر علف چای
هزار چشم از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطر دان
تصویر عطر دان
بویه دان ظرفی که در آن عطر ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثفل دان
تصویر ثفل دان
تفدان آوندی که در آن تف اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلف دان
تصویر سلف دان
دگر گشته ثفل دان خدودان ظرفی که در آن آب دهن اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علف خانه
تصویر علف خانه
کاه انبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غله دان
تصویر غله دان
انبار غله
فرهنگ فارسی معین
ترکه زدن، تنبیه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی